میجنگم، شونه به شونه پدرم با سرطان میجنگیم! میجنگم با سرنوشتی که دست رو گلوم گذاشته، میجنگم با خودم، میجنگم با هر چیزی که توی سرم آتیش گرفته و هفده ساله خاموش نمیشه! رنگ یه لباس قهوه ای که تن یه دختر بود و هر از گاهی برمیگشت نگام میکرد، میجنگم با خیابون کرمان و پل هوایی، میجنگم با چیتگر و دریاچه ش! میجنگم با کوچه به کوچه ی زنجان، هفده ساله دارم با بیمارستانای زنجان کلنجار میرم که چرا هر چی دارم رو ازم میگیره! میجنگم با قلهک، با چادر مشکی وسط نمایشگاه کتاب! میجنگم با جگری ته خیابون مظفر و کافه گودوی چهارراه و ... میجنگم با شال گردنی که هیچ وقت گردنم ننداختم! من هفده ساله لحظه به لحظه ی زندگیم رو جنگیدم حتی وسط لذت بخش ترین روزای زندگیم، میجنگم با نبودن اصغر و علی! نیستن بزغاله های عوضی! چهار سال میشه مردن! میجنگم با دختری که چنگ انداخت تو تابلو اعتبارم و تا ابد خدشه دارش کرد!

هه.... به قول این عشق لاتیا ، مرد جنگی را زخم زیبا میکند! اما افسوس که تو این سن و سال حس میکنم اندازه ی یه ادم ۹۰ ساله خاطره دارم! اندازه یه ادم ۹۰ ساله اذیت شدم! من حتی با مهاجرت هم میجنگم! انگار ساخته شدم که بجنگم!

.

روزی که بیست و سه سالم بود واسه این که یه شغل بیمه دار ندارم ..... حالام که سی و چهارو رد کردم و دارم میرم تو سی و پنج لعنتی و مینویسم واسه ۴۵ سالگیم..... دنیارو پول میچرخونه رفیق!

.

امیدوارم حداقل تو اون سن و سال چیزای جدیدی واسه جنگیدن نداشته باشم! همینا موهامو سفید کرده!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های بی بنیاد ع. بهاری
برچسب ها: عرفان_بهاری , صریر , جنگیدن

تاريخ : ۱۴۰۴/۰۵/۲۱ | 5:12 | نویسنده : ع.بهاری (صریر) |