همه به مرگ فکر کرده ایم. نه یک بار، هزاران بار! سالهاست کلنجار رفتن با واژه های مرگ و زندگی خوراک اصلی ذهنم شده! جایی که بهم ریخته ترین افکار متصل ذهنم جنگ بین مرگ و زندگیست! یک انتخاب خیلی سخت! بگذارید واضح تر توضیح دهم: سربازی را تصور کنید که در حال اسیر شدن است و میداند اگر اسیر شود دست کم بیست سال از عمرش را باید در زندان سپری کند! شاید بیشتر. اسلحه ای در دست دارد و میتواند همان لحظه خودش را بکشد! اما امید به زندگی بیست سال اینده امانش را بریده!

دقیقا همان حس را دارم!

مفهوم انتزاعی مرگ به خودی خود انقدر جذاب است که هر روز به ان فکر کنید اما انسان ها هر روز برای خودشان دلبستگی جدیدی پیدا میکنند تا از این فکر رها شوند! چه فرار مسخره ای! یکی عشق را انتخاب میکند و دیگری رفاه و یکی دیگر خانواده و فرزند و.... حتی دلبستگی به مکان و.... اما این موضوعات بعضا جوابگوی ذهن های کنجکاو نبوده و به دنبال مسکن قوی تری رستگاری بعد از مرگ را پیشنهاد کرده اند که در قالب دین های مختلف ارایه شده!

قریب به پنج سال میشود که حمله های نامنظم ذهنیم هر روز مرز های زندگی را به سمت مرگ میکشاند و امپراطوری مرگ لحظه به لحظه بزرگتر میشود! امپراطوری سکوت!

این را راحت میتوان از تغییر رفتار های چند سال اخیرم به خوبی فهمید! همیشه دوست داشتم دنبال دلیل قانع کننده ای برای این چالش زندگیم باشم! اما انگار بشر قبل از من دلایل خاص خودش را اورده و هیچ توجیه دیگری را نمیپذیرد! افسردگی، کمبود سروتنین و... از این قبیل توجیه های مسخره!

اما دلیل اصلی مرگ لحظه ی شکست در نقطه عطف های زندگی شماست! جایی که شما در یک لحظه همه چیز را از دست میدهید! جایی که این نقطه عطف ها شکافی بین افکار مغزتان ایجاد میکند و بعد از به وجود امدن چند شکاف انگار ارتباط به طور کامل قطع میشود! شما نفس میکشید و زنده اید اما به امید بیست سال دیگر!

اینجاست که سرباز درونتان ارام ارام دستش را به سمت ماشه نزدیک میکند!


موضوعات مرتبط: دل نوشته های بی بنیاد ع. بهاری
برچسب ها: عرفان_بهاری , نیلوفرانه , مرگ , صریر

تاريخ : ۱۳۹۸/۰۴/۰۷ | 5:44 | نویسنده : ع.بهاری (صریر) |