یک مدت تکیه کلام بینمان شده بود :(رفته تو عالم خودشناسی) 

این جمله را از آن رفیقی به یادگار گرفتم که به ظاهرش نمیخورد چیزی از فلسفه بداند اما به اندازه اقیانوس آرام عمیق بود و به دور از این شو آف های مسخره همیشه ذهنش پر بود از سوالهای زیبای چرا و چگونه... یادم هست اولین بار که بحث عالم خودشناسی را میکردیم به نقطه نظر مشترکی نرسیدیم.  خیلی ذهنم را درگیر کرده بود این اصطلاح...  تا اینکه گذشت زمان و مرور خاطرات یادم آورد که مرحله مرحله زندگی دارم آدم دیگری میشوم...  از آن بچه دل نازک که با هر نگاه پدرش چشمانش از ترس پر از اشک ميشد گذر کردم و به دبیرستان رسیدم.  چقد تلاطم داشت دریای مواج نوجوانی. انگار هیچ غصه ای نبود که ذهنم را درگیر کند.  سراسر تضاد بودم (هنوزم هستم!) .  تا اینکه رسیدم پشت غول کنکور (خاطره تعریف نمیکنم مسیر خودشناسی طولانیه).  از بد روزگار عاشق شدم.  عشق که چه عرض کنم شنیدن صدای آرام هر دختری توی آن برهه دریای مواج ذهن هر نوجوانی را آرام میکند.  کنکور را خراب کردم خانه نشین شدم اما دلم به همان صدا خوش بود.  اولین تجربه شکست در زندگی جرقه های خودشناسی را در ذهنم به آتش تبدیل کرد.  حس سرخوردگی و گیر افتادن در خلا.  با هر زور و بدبختی بود خودم را از آنجا بیرون کشیدم و بار سفر سرنوشتم را به سمت تهران کج کردم. تهران! شهر رویا ها!! حالا همان بچه دل نازک قرار بود روی پاهای خودش راه برود.  شب های خوابگاه.  محیط جدید دانشگاه.  صداهای دلنشین بیشتر!!  سرگیجه تمام زندگیم را گرفته بود.  چقدر صدای دلنشین اینجا بود که حاضر بودم تنهایی خوابگاه را تحمل کنم. کم کم صدای دلنشین آن دختر نوجوان بین این هیاهو گم شد!  ساز او شرقی بود و اینجا همه غربی مینواختند.  وسط این همه سردرگمی تصمیم گرفتم منزل اجاره کنم تا بیشتر به این مدل غربی عادت کنم.  مدل زندگی پست مدرن شروع سبک جدید زندگیم بود.  زندگی خونه مجردی!  مسیر بزرگ شدنم گره خورده بود به غذا درست کردن ها و لباس شستن ها و پول درآوردن ها...  هدفم ولی شنیدن صداهای جدید بود..  انگار چیزی توی دنیا نمی شنیدم جز صدای جنس مخالف. شبها سیگار به دست تا شیش صبح سرگرم خواندن نظریه ها ایدیولوژی های جدید دنیا بودم.  انقد ذوق زده که طلوع آفتاب را حس نمیکردم.  حس آن آدمی را داشتم که از یک جزیره دور افتاده آمده صاف وسط تکنولوژی و جذابیت پیاده شده. چند سالی همین گونه گذشت..  چشم وا کردم و اطرافم را نگاه کردم و متوجه شدم هیچ صدایی دور و برم نیست.  انگار به نوک قله کوه دور افتاده ذهنم رسیده بودم اولین قله فتح شده هر چند کوچک..  نگاهی به پشت سرم کردم و دیدم پر است از زباله های رفتاری که روی دوشم سنگینی ميکرد و باید میان راه ولشان میکردم تا به قله برسم.  صداها تکراری شده بود.  قله زیر پایم کوچک بود و نیاز به فتح قله جدید داشتم.  آنجا بود که اولین مرحله خودشناسی را پشت سر گذاشتم.  مسیر فتح قله بعدی دقیقا شروع تبدیل شدن به آدم دیگری بود..  انگار دیگر خودم نبودم.  اذیت میشدم.  خسته. اما نميشد راه را نیمه کاره بگذارم. تا آخر قله بعدی هم رفتم.  قله ای که پر بود از حس آرامش و سلامت روان. بدون هیچ صدایی.  با کمترین زباله رفتاری جا مانده. این قله قله تنهایی بود! خیلی لذت بخش این دوران را سپری کردم اما بعضی اتفاقات زیر پایم را خالی کرد و تا ته دره رفتم.  ناخواسته.  به ته دره که رسیدم انرژی و توان برگشت به بالای قله را نداشتم.  سن و سالم بالاتر رفته بود.  دنبال یک همراه میگشتم.  هم مسیر.  همان که قله آرامش را با او فتح کردم.  اما هم مسیری وجود نداشت. به ناچار و از روی درماندگی سراغ اولین صدای زندگیم رفتم. همان که کوه نوردی را یادش داده بودم.  دستانش را گرفتم و قدم به قدم با چشمان بسته حرکت کردیم به امید فتح قله جدید. اشتباه یا درست مسیر را رفتیم اما غافل از اینکه او میانه راه استراحت ميکرد و من با تمام توان میدویدم..  به انتهای مسیر که رسیدم تنها بودم و همسفرم در میانه راه سرگرم چیدن گلها و سبزه های دلربای کوه بود.  انگار یادم رفته بود که باید از مسیر لذت ببرم. دوباره پایین آمدم و دستش را گرفتم که باهم قله را فتح کنیم اما.... اما چیزی که دیدم برایم غیر قابل باور بود.  انگار آن صدا و آن تصویر عوض شده بود.  همسفری وجود نداشت.  آدم دیگری شده بود.....  بهت قیافه ام را گرفته بود..  مگر میشود.  آخر... همينجا بود... کجا رفت... تو دیگر از کجا آمدی..  پس او... نفهميدم چه شد.  فقط این را میدانم که آنقدر دنبالش گشتم و فریاد که زدم که مسیر را گم کردم. هیچ جا به نظرم آشنا نمی آمد.  فقط یک راه جلو پایم بود.  راهی که انگار هیچ انسانی قبلا در آن قدم نگذاشته.  قدم به قدم و آهسته جلو می آمدم و ترس از گم شدن همه وجودم را گرفته بود.  آنقدر آمدم که محو شدن قله ها را متوجه نشدم.  چه دشت بزرگی جلوي پایم بود خدایا...  اینجا دیگر کجاست!!!  چرا از روی آن قله ها اینجا مشخص نبود!  چرا توی آن همه کتاب اسمی از اینجا نبود! چند سالی در آن دشت بی انتها قدم زدم و از تک تک صحنه ها لذت بردم.  هنوز هم اینجا کنار این درختان فصل هارا عوض میشوم و با همان سیگار قدیمی و کتاب های جدید مسیر را پیاده میروم...  دلم قله جدید نمیخواهد...  عاشق دشت شده ام...  دشتی که امیدوارم به دریا برسد...  دیگر کوه ها را دوست ندارم...  در به در دنبال دریا میگردم.  با همان عجله و شور و شوق...  اما اینبار قول داده ام مسیر را نگاه کنم و لذت ببرم...   

 

پ.ن: خودشناسی صرفا به معنای تغییر نیست و معنای کشف هم نمیدهد... به نظر من خودشناسی اصلا نباید برای دیگران معنی شود.  خودت معنیش را میدانی 

 

 

 

          ع. بهاری 


موضوعات مرتبط: دل نوشته های بی بنیاد ع. بهاری
برچسب ها: عرفان_بهاری , خودشناسی

تاريخ : ۱۳۹۶/۰۶/۳۰ | 2:22 | نویسنده : ع.بهاری (صریر) |