ساده نیست شروع دوباره! اخرین مطالب وبلاگ را سال ۹۹ نوشته ام و حالا اخرین روزهای بهار سال ۱۴۰۲. حس آدمی را دارم که توی کما بوده و بعد از سه سال از خواب عمیق کما بیرون آمده. انگار اهسته اهسته یادش می آید چه بر سرش آمده!

پروسه عادی سازی زندگی طبیعت مسیرم را به سمت اداره حوزه هنری کج کرد، جایی که همیشه دوست داشتم باشم و خدمت کنم به فرهنگ و هنر سرزمینم، با جان و دل هموار میکردم مسیر هنرمندان را و ایده میدادم و مدیریت میکردم و یاد میگرفتم. تئاتر، شعر، موسیقی، نقاشی، عکاسی.... و هر انچه به هنر مرتبط است. چه دنیای زیبایی دارد هنر اگر به اهلش سپرده شود! ریاست اداره را به حسب عادت همیشگی مملکت به بی هنر ترین ادم روی زمین سپردند و غافل از اینکه محیط فرهنگی مدیریت سرهنگی را برنمی تابد! خلاقیت و ایده پردازی هایم نه تنها گره گشا نبود بلکه عاملی شد برای نفرت مدیر مجموعه از کارمندی که مسئول آفرینش های ادبی بود! خلاصه کنم ، کار به جایی رسید که بدون هیچ دلیلی اخراج شدم و عطای هنر را به لقایش بخشیدم! درست یک هفته قبل از اخراج شاهد فوت رفقای نازنینم بودم که در صانحه تصادف برای همیشه دفتر رفاقتمان را نیمه کاره گذاشتند و رفتند! اصغربدرقلی و علی قره خان عزیز که مأمن و پناهگاه تمام درد و رنج هایم بودند رفتند! به همین سادگی! قرار بود سه نفری عازم سنندج شویم و صبح ساعت هشت رئیس اداره به من مرخصی نداد و علی و اصغر به سفری رفتند که پایان نداشت!

شرح مفصل روز حادثه تصادف بماند برای بعد اما بعد از این اتفاق رها شدم بین برزخی که اسمش دنیا بود. تنها بازمانده مهیب ترین زلزله تاریخ زندگیم که همه چیز را ویران کرد! همه چیز را سه روزه از دست دادم! امیدوارم تنها رفقای زندگیتان را هیچ وقت از دست ندهید چرا که داغش سنگین ترین غم دنیاست!

زمان زیادی لازم بود تا دوباره بسازم عرفان بهاری را! شروع کردم به ساختن همه چیز آن هم بدون هیچ باور درستی از زیستن! همه باور های ذهنیم تغییر کرده بود. خشت به خشت ساختن کار ساده ای نبود که زندگی شخصیم از هم متلاشی شد و ....

غرض از نوشتن عرض حال فوق درد و دل نبود و صرفا پیش زمینه ای بود برای اینکه توضیح دهم نیستی ذهنم را! مشکلات شخصی زندگی اسیرم کرده بود! ذهنم دربند قفسی بود که تنها دلیلش درک نشدن اطرافیان بود. انگار هیچ همدمی نیست تا بفهمد چه بر سر آن قصر شیشه ای آمده! نیست شده بود!

بعد از سپری کردن تمام این سالها انگار برگشته ام به سال ۹۴-۹۵. تنهای تنها. با این تفاوت که دیگر نه اصغر هست نه علی! باور کنید بعضی روزها حس میکنم در مملکتی غریب زندگی میکنم که در صفحه ی مخاطبین تلفن همراهم هیچ شماره ای نیست! احد الناسی نیست که حتی هم قدم شویم در این خیابان های خلوت!

انگار تنها ساکن سیاره ی مریخ هستم

خاکستر شدم و ذره ذره بلند شدم و ایستادم روی پاهای شکسته ام و میخواهم بنویسم! بنویسم تا بگویم زنده ام و نفس میکشم! فریاد بزنم که تنها راه فرار از نابودی فریاد زدن است

.

من، عرفان بهاری، جا مانده ی عالم رفاقت، هستم، نفس میکشم و میسازم هر آنچه را که نیست و نابود شده!

باور کنید تمام ارزش ها و باور های زندگیم زیر و رو شده! انگار تمام تعاریف نسبی در ذهنم تغییر کرده و باعث و بانیش هم این سرنوشت ناسازگار است که تلخ ترین روی سکه را نشانم داد و فهمیدم بالاتر از سیاهی رنگی هست به نام خلأ مطلق!

برای درک بیشتر زندگی آدمی لازم است از دست بدهد! همه چیزم را از دست دادم و یقین دارم آنچنان در اسفل السافلین جهنم زندگی غلط خورده ام که دیگر آزارم نمیدهد هر آتش سوزانی!

.

زنده ام و با نوشتن میسازم هر انچه را که از کفم رفت!

.

پ.ن: مطلب برای دوستانی که از زندگی من خبر ندارن کمی گنگ و نامفهومه اما برای دوستانی که کمابیش در جریان امورات زندگی شخصیم بودن ملموس تره. ممنونم که هستید. دوست داشتم دلیل این چند سال نبودن و ننوشتن رو توضیح بدم گرچه خیلی از چیزهارو ننوشتم و لازم دونستم سانسور کنم به هر دلیلی. این فصل از زندگیم رو با تعاریف جدیدی از زندگی شروع میکنم و امیدوارم روزی گره گشای ذهن آشفته م باشه!

.

ارادتمند: صریر


برچسب ها: اصغر_بدرقلی , علی_قره_خان , صریر , زندگی

تاريخ : ۱۴۰۲/۰۳/۲۴ | 4:11 | نویسنده : ع.بهاری (صریر) |